اعتراف

 

 

 - داستان اعتراف

 

سلام الان خیلی از شب یلدا گذشته اما من هنوز دعوت به بازی محمد حسین پور معصومی را عملی نکردم... من میخواهم اعتراف کنم و پای خیلی ها را بکشم وسط اول از همه پای یک مرد خط خطی که شاید زیاد اهمیت نداشته باشد این مرد خط خطی پایش زیاد اهمیت ندارد دستش زیاد اهمیت ندارد موهایش زیاد اهمیت ندارد... خودش هم زیاد خیره میشود به من با چشمهای غمگین و نافذش... با آن صورت نتراشیده که به جایش خیلی خراشیده.... کسی که سایه اش در جلوی نور چراغ میلرزد و از آینه حرف نمیزند فقط از آینه خیره میشود و انگار میترسد این حتمن با سطر (سایه اش جلوی نور چراغ) ارتباط دارد.... این قیافه ی یک مرد خطخطی است که همیشه با من بوده... بچه که بودم نقاشی اش را میکشیدم... یک آدمک (چوب چوب یه گردو) که صورتش کاملن خطخطی شده بعد همه خیال میکردند من از نقاشی ام خوشم نیامده خطخطی اش کرده ام....  اما حالا صبح ها می بینمش که صورتش را ناشیانه درون آینه اصلاح میکند و بیشتر خطخطی میشود... بعد زنگ میزند به حمیدرضا شکار سری و میخواند: ...من زخم خوردم از همه حتی از آینه / از عکس بی تفاوت یک مرد خط خطی...( راستی گفتم شکارسری  یاد شکار افتادم ...من و مجید سعدآبادی بچه که بودیم باهم می رفتیم شکار... یعنی میرفتیم جلسه شکار... فکر نکنی میرفتیم شکار یاد میگرفتیم... یکی که اون موقع ها ریش داشت و موهای جلوی سرش در مسابقات کشتی کنده شده بود (شکار سری نفر دوم کشتی دانشجویی کشور در سال های ۷۰ است)من رفته بودم درس بخوانم که شعر هایم از شب شعر شکار سر درآورد بعد گفتند: شما برنده شدید باید برید به آقای شکارسری خودتونو  معرفی کنین؛ من ترسون پرسون رفتم سراغ همان سری که کشتی زیاد دیده بود بعد گفتم شکارچی تویی؟؟ خندید؛ بعد رفت تنها در یک کتابخانه که اسمش شهیدی بود تا با ساختار بازی کند و بعد ما ها را بازی داد مثلن میگفت کتابخانه شهیدی با جنگ رابطه تداعی دارد و به همین خاطر مجید و من چند بار جانباز شدیم .... به خاطر اینکه در بین راه با لات و لوتا دعوا میکردیم... من و مجید زندگی عجیب و غریبی داشتیم با هم همسایه بودیم بعضی وقتها می رفتیم و کوجه را می بستیم... بعدها که من به خاطر شرارتهای بیش از حد از خانه اخراج شدم و به یک مدرسه شبانه روزی نظامی رفتم (جددن یک پادگان بود) مجید یواشکی از روی نرده ها میآمد داخل مدرسه نظامی و برای هم دوره ای هایم ساز دهنی می زد البته این مربوط به شبهایی می شد که خونه نمی رفت... چون روزها جلوی یک هنرستان ساز دهنی میزد... گاهی هم با هم می رفتیم داخل قهوه خونه ی محل شعرای لوطی وار زمزمه میکردیم راستی ( محمد حسین پور معصومی که هنوز به اینجای داستان نرسیده و هم اکنون در راه رسیدن به این داستان سوار کامیون FH میباشد بعدن میآید داخل همین قهوه خونه و قلیون بین راه را میدودد ویه چایی به نعلبکی مبزند: عزت زیاد اخوی داستان اعتراف کدوم وره؟؟)... من و مجید با هم حتی بعضی شبها از شدت شرارت می رفتیم داخل پارک می خوابیدیم. بعد تر من و مجید درسهایمان را به جای هم خواندیم و به جای هم امتحان دادیم یعنی وقتی قرار بود من بروم در نظام و تا آخر عمرم یک نظامی بشم مجید به جای من رفت سربازی و من هم به جای مجید رفتم امتحان فیزیک دادم... نزدیک بود مرا بگیرند که من اسم مجید و خطخطی کردم و از امتحان زدم بیرون که یکدفعه بیرون جلسه مرا گرفتند و خطخطی ام کردند این شد که مدت ها شغل شریف امتحان دادن را برگزیدم و به جای همه ی بچه های محل رفتم امتحان دادم و سال ۷۹ همه ی بچه محل ها باهم دیپلم گرفتند...مجید چند دفعه قرار بود بمیرد. دفعه ی آخر در حادثه آتش سوزی مسجد ارگ بود که خبر ش  را هم من و میلاد به همه دادیم و مجید آنقدر محبوب شد که نگو!! اما بعدن معلوم شد که من اشتباه کردم و مجید به خاطر یک تشابه اسمی همچنان زنده است البته مجید سعد آبادی هر ۵ شنبه میرود بهشت زهرا و از آن مجید۲ی که شهید شد قدر دانی میکند... خدا رحمتش کند از دوستان حبیب بود و البته مجید۱ هم از دوستان حبیب است اما مجید۱ حتی در زلزله ارگ کرمان هم تکان نخورد و همه چیز را خطخطی کرد... مخصوصن مرا فرستاد کرمان! حتمن به تلافی آن دفعه ای که اسمش را سر جلسه امتحان خطخطی کردم رفت یک روزنامه قبولی دانشگاه خرید و ودر اسم مرا خطخطی کرد...

     نمیدونم راه خونه حبیب محمد زاده به کدام سمت گذشت از جلوی کتابخانه من و مجید و میلاد شکرابی( شما زیاد تعجب نکنید کار میلاد حساب و کتاب ندارد همین طوری میپرد وسط داستان) را دید... ما چند نفری هر هفته می رفتیم شکار و من در یکی از همین جلسات شکار شدم ....  در ماجرا  نه خیال نکنید من حمید رضا شکار سری شدم من توسط یک پرنده سخن گو که  شکار سری از یک نژاد گم شده ی خارجی آورده بود شکار شدم و دو سال این قفس به من شکل خودش را داد من خط خطی شد بعد ها که محمد حسین پور معصومی با یک کامیون FH وارد بازی شد خیال کرد تو جاده با قمه خط ....خط خط خط خطی و شعر هایش را خط خطی کردبرگشت و گفت: لوتی کجا بودی که فغان علی خان اومده بود می خواست با مندحسن خان بچاقچی کشتی بگیره.... گفتم داداش شکارسری هم قراره داور باشه؟؟ گفت الان همه بچه یادشون رفته تو دو + یک ساله که سیرجونی... گفتم پس هیچ کس نمی دونه من دو ساله دارم با فغان علی که ۱۳۰ سال پیش تو مسجد امام زمون کرمون دفن شد حرف میزنم ... بعد دید محمد حسین سوارکامیون شدو رفت که خودشو به تشییع جنازه فغان علی برسونه چون از تنها باز مانده های فغان علی همین محمد حسین پور معصومی مانده....   من و حبیب و مجیدو میلا و محمد حسین۲ با هم هر هفته رفتیم شکار... امکا شکار شلوغ شده بود و کتابخانه ها و فرهنگسرا پر از پرنده ها یی که یکی یکی همه را شکار کردند و خطخطی و بعد که خطخطی بشوی خودت می شوی این کاره... من خطخطی شدم و رفتم سیرجان.... میلاد خط خطی شد و رفت گرگان... حبیب خط خطی شد اما چون خودش نمتوانست کارش را ول کند و برود جایی قفسش یا همان پرنده اش را بردند ... (از میان ما چند نفر انصافن حبیب پیش خدا پارتی داشت چون از خط خطی شدن نجات یافت و اساسن ساختارشکنی کرد و هم اکنون در خیابان های تهران به پرواز مشغول است) به یکی از  مجید هم که خطخطی شد رفت سریازی کلی توی خدمت به کارش گرفتند و تراشیدندش که شاید دوباره خطخطی شود و اما محمد حسین۲ امیدوارم که این یکی بنا بر تاریخ خطخطی به سمت تهران خطخطی شود...  آخر داستان را  کسی که خطها یپیشانی ام را خوب خوانده دارد میخواند از این دو + یک سال دو اش فقط به سگ دو و بد بختی گذشت اما این یک آخری که (+) شد  مهربان من خطوط پیشانی ام را خواند بعد از این همه من خیلی خوشحالم که این داستان قرار است مثل فیلم های ایرانی تمام شود برای شم هم همین آرزو را میکنم ... گول شکار سری را نخورید و ساختار جدید اما نامعلوم برای داستانتان انتخاب نکنید... راستی شکار مهربان من را در مشهد دید و کمی از من برایش تعریف کرد .... تا اینکه شکارسری گوشی را گذاشت و برق رفت

محمد حسین ۲ با FH برمیگردد میبیند همه رفتند خانه هایشان ... می خواهد دنبال من بگردد ؟! اما صورتش خطخطی شده بعد من به یاد قدیم تر ها نعره میکشم: آآآآآی ی ی ی کی داداش لوطی مارو تنها گیر آورده...

 

داستان سیب

سیب

محمد حسین ابراهیمی
از خواب که می‌پرم بسترم هنوز بوی سیب می‌دهد. شاخه‌ها به اتاقم سرک کشیده‌اند. توی خیابانی که ابتدا شبیه درخت نبود خودم را گم می‌کنم. آه! کوچه علی چپ کجاست؟ آی کوچه علی چپ! چرا رو نشان نمی‌دهی؟
پس کی از این خاطرات تلخ بیایم بیرون. شاید تو هم که مرا می‌خوانی، فکر کنی که دیوانه‌ام. اما این طورها هم نیست. هر چه هست زیر سر این نویسنده‌ی لعنتی‌ست. چندین‌بار خواستم از خودکارش فرار کنم تا شاید بتوانم به کاغذهای دیگری برسم. هر بار که در نیمه‌های شب بی‌خوابیش می‌گرفت و از خواب بیدار می‌شد، من مجبور بودم به جای او توی این جنون بی‌پایانِ این زندگی مسخره رها شوم. باید جای تمام مردم دنیا رنج بکشم. اوایل خیال می‌کردم من، یک مسیحم و او حتماً خدا است؛ اما من، پسر او نبودم. بعدترها با خود گفتم؛ من اصلاً او را ندیده‌ام. حتی هیچ دلیل عقلی و تجربی برای وجود او پیدا نکرده‌ام. تنها چیزی که می‌دانم، او زمانی نوشته است که من باشم. و بعد من به وجود آمدم و توی یک داستان مسخره گیر کردم. مثل خیلی از متن‌های دیگر که اصلاً نمی‌خواستند در موقعیت زمانی و مکانی ِ روایت‌شان واقع شوند. اما چه می‌شد کرد. ولی من یک تفاوت اساسی با همه متن‌های جهان داشتم. من اصلاً نمی‌خواستم وجود داشته باشم تا نیازمند هیچ تأویلی نباشم حتی نیازمند هیچ مدلول و تنها قائم به ذات خودم، در دنیای خودم. می‌خواستم از زیر خودکار نویسنده بلکه حتی از توی ذهن او هم فرار کنم و در متن ِ محظ رها شوم. نمی‌خواستم هیچ ذهنی مرا آلوده کند. این شد که تصمیم گرفتم فردا صبح که از خواب بلند می‌شوم، از توانایی‌های دنیای متن بر علیه تمام جهان ِ خارج از متن استفاده کنم. تا بتوانم جنون نوشتن را برای او تبدیل به جنون تأویل کنم. ولی مشکل اصلی من این بود که در وجود نویسنده و حتی در وجود متن‌های اطرافم هم شک کرده بودم. پیش خود گفتم؛ شاید اصلاً همه‌ی این متن‌ها یک بازی یا یک رویا باشد و قرار است برای عذاب دادن من، هم‌راه من تأویل شوند. حتی من به وجود خودم هم شک داشتم. حالا باید با کسی که اصلاً به وجودش ایمان نداشتم می‌جنگیدم. من فقط هرآنچه از حوادث در واژه واژه‌ام جامانده را برایتان بازگو می‌کنم.
هنوز، از که خواب بیدار می‌شوم، بسترم بوی سیب می‌دهد. عجیب‌تر آن است که هر لحظه، هرجا که باشم این سیب به نوعی خودش را به من می‌رساند. تازه از خواب بلند شده بودم. این‌که یک روز جدیدِ دیگر از سیب شروع شده است تعجبی ندارد.
این‌که تمام چیزهای دنیا بوی سیب می‌دهد اصلاً عجیب نیست؟! می‌دانستم باید این معما را حل کنم. می‌دانستم که این عطر سیب مرا به تصاویری دور پرت می‌کند. باید از یک جا شروع شده باشد. از ترس شامپویی که عطر سیب بدهد سال‌هاست از حمام فرار کرده‌ام. دست‌هایم را با صابون نمی‌شویم. دوباره با همان حالت جنون‌آمیز، توی خیابان می‌روم. توی خیابان، ماشین‌های زیادی از کنارم رد می‌شوند. کامیون را که می‌بینم خشکم می‌زند. پشت کامیون به جای شعرهای مسخره، یک دست‌خط دبستانی نوشته، سیب...
توی کوچه‌های هفت سالگی با هم می‌دویم. آن‌گونه می‌خندیم و دست هم را گرفتیم که انگار اصلاً قرار نیست این روزهای بلند تابستان تمام شوند. و روزهای ما با مهر و مدرسه کوتاه بیایند. کتاب‌های مدرسه پر از سیب است و همیشه پسری که مادر بزرگش را خیلی دوست دارد، از مادر بزرگ برای تو هم سیب می‌گیرد.
یکی از همین روزها بود که آن کامیون سیاه به کوچه‌مان آمد. من با کیف روی دوشم، از آب بابا برمی‌گردم که می‌بینمش. چرخ‌های بزرگش حتماً خیلی از بچه گربه‌ها را یتیم کرده است. کامیون ِ سیاه، دهانش را باز کرد و یکی یکی همه وسایل خانه شما را خورد. حتی به چرخ خیاطی مادرت که پر از سوزن بود هم رحم نکرد. همه را یک‌جا بلعید. حتی روی آن آب هم نخورد. حتی هیچ‌کس پشت سرتان آب هم نریخت. سوار که شدی هنوز سیب در دستت بود. اما من با پاهای خودم خیلی دویدم پشت سر کامیونی که تو را دزدیده بود. اما مگر می‌شد، چند کوچه چند خیابان چند چهار راه دنبالش دوید...
ماشین‌ها بوق می‌زنند و از کنار مردی که در طول خیابان می‌دود می‌گذرند.
روی زمین می‌افتم و توی پیاده‌رو چشم‌هایم را باز می‌کنم. اطرافم مردم سکه‌های زیادی ریخته‌اند. خنده‌ام می‌گیرد و ناگهان هم می‌زنم زیر گریه...
سفره‌ی عقد را چیده‌اند و ما برعکس توی آینه افتاده‌ایم و به هم نگاه می‌کنیم. قند می‌سابن دو همه منتظر صدای تو هستند. که ناگهان بله. مادر من که حالا خیلی شبیه مادر بزرگ شده است، سکه‌ها را توی هوا می‌ریزد و همه بچه‌های فامیل سکه‌ها را جمع می‌کنند. فقط یکی از آن‌ها که خیلی به نظرم آشناست اما نمی‌شناسمش توی درگاه به من خیره شده‌ست و به سیبی دندان می‌زند. می‌خواهم صدایش کنم اما صدایم در هلهله‌ها محو می‌شود و او دور می‌شود دور...
توی درگاه ایستاده‌ام. مادر بزرگ توی اتاق به مخده تکیه داده و به من لب‌خند می‌زند. یک دندان دیگر به سیب می‌زنم و با خودم فکر می کنم اگر تو را یک روز پیدا کنم می‌آورمت توی همین اتاق دستت را می‌گیرم و فقط نگاهت می‌کنم. ساعت‌ها نه روزها. روزها نه سال‌ها. سال‌ها نه قرن‌ها. قرن‌ها بدون آن‌که فکر کنم چه می‌گویی فقط به آهنگ کلامت گوش می‌دهم بعد با خودم فکر می‌کنم چقدر برای این حرف‌ها کوچکم. هنوز نمی‌توانم تا صد بشمارم. اما قرن حتماً همان صد است که دستم یا بهتر بگویم ذهنم به آن نمی‌رسد. من که نمی‌توانم سیبم را از یک کامیون سیاه پس بگیرم. من که نمی‌توانم تا آخر دنیا بدوم. باید توی خیابان‌ها بدوم. می‌دوم و دور می‌شوم. دور...دور...
من همیشه خیلی دور بودم. یک شهر دور جایی که دستم به تو نمی‌رسید و تو نمی‌توانستی از خانواده‌ات دل بکنی.(یا شاید هم...) تهران جای خیلی خوبی برای من نبود. اما کامیون‌هایش خیلی با تو راه می‌آمدند. توی اتاقم آن‌جا هر لحظه وقت پیدا می‌کردم می‌آمدم تا به تو سر بزنم. دیدم توی یک اتوبوس خالی‌ام که راننده هم ندارد. با سرعت زیاد به سمت تهران می‌آمدیم -من و اتوبوس-. بالای یکی از کوه‌های کنار جاده، مادر بزرگم ایستاده بود که اول نشناختمش. بعد که یک سیب به من تعارف کرد فهمیدم خود اوست. خیلی زود مادربزرگ به عقب جاده پرت شد. رسیدیم تهران. چارراه مدرسه را رد کردم. اولین خیابان، دومین کوچه، پلاک هم پلاک خود شما بود. از اتوبوس پیاده شدم تا زنگ خانه‌تان رابزنم. یک کامیون سیاه منتظرم بود. صدای تصادف و بعد بوی سیب. در اتاقم به هوش می‌آیم. اگر تو در را باز می‌کردی همه چیز درست می‌شد. من به آن خیابان لعنتی نمی‌رسیدم می‌دانم...
یک نفر توی خیابان می‌دود و ماشین‌ها با بوق‌های ممتد از کنارش رد می‌شوند. او اما توجهی ندارد. می‌خواهد به آخر دنیا برسد. اگر انتهای رد پای او آخر دنیا باشد. ابتدای دنیا باید اول رد پایش باشد. این فیلم را به عقب برمی‌گردانیم که صحنه روی تمام رخ تو کلید می‌خورد.(همیشه می‌دانستم جهان با تو شروع شده است) اما چه اتفاقی افتاده که مرد اینطور توی خبابان‌ها... باید فیلم را کمی بیش‌تر به عقب برگردانیم مثلاً یک هفته قبل...
تو با مردی که بی شباهت به آن کامیون سیاه نیست از همین خیابان رد می‌شوی. ناگهان مرد دست تو را می‌گیرد.
- نه! –نه‌ای که زیاد هم نه نیست-
- بزار رد شیم. خطرناکه! اگه یه ماشین...
تحمل این صحنه‌ها را ندارم. داد می‌زنم و می‌زنم توی خیابان. ای کاش یکی از همین ماشین‌ها راحتم می‌کرد تا هیچ‌وقت سرباز جلوی سفارت سوئیس حسرت نمی‌خورد و آه نمی‌کشید...
با هم از خیابان الاهیه بالا می‌رویم. درست جلوی سفارت سوئیس که سرباز بد بخت آه می‌کشید. آن‌وقت که هر کس ما را با هم می‌دید حسودیش می‌شد. آن‌وقت‌ها که من به روی خودم نمی‌آوردم وقتی می‌روم شهرستان تو... کامیون سیاه... ماشین‌ها که با سرعت... دست تو که... دست او که...
اصلاً به روی خودم نمی‌آوردم. بعضی وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم مردها خیلی بدبختند. اگر مردی به زنش خیانت کند، زن همه جا داد و بیداد می‌کند و دادگاه و نفقه و مهریه و طلاق و آزادی و عشق آزاد و... و هزار و یک کوفت دیگر. اما اگر برعکس... مرد بدبخت چه کار می‌تواند کند از ترس این‌که زندگی‌اش تباه شود لال می‌شود. لال شده بودم و از خیابان الهیه بالا می‌رفتیم. تو گفتی:
- دیروز مریم آپارتمانش را به من نشان داد
- خوب چه طور بود؟
-هی...(بیش‌تر شبیه حیف بود) به منم گفت می‌تونم بیام همان طبقه واحد روبه‌رو بشینم .برای اونا که این چیزا... ولش کن... هی...(بیش‌تر شبیه حیف بود)...
نمی‌دانستم بخندم یا گریه کنم. رسیدیم جلوی قصر مرادی‌ها. نمی‌خواستم بروم بالا. آن‌جا بوی سیب نمی‌آمد هر چه بود یک کامیون بود که هی دود می‌کرد و الکل می‌خورد. نمی‌خواستم بنشیم و یکی مثل کامیون عرق بخورد و من نگاهش کنم. کسی باید می‌کشتمش. یا نه اصلاً او چه کاره بود باید تو را... تو را... که آسانسور رسید پایین و درش باز شد. مریم بیرون آمد. خواست با من هم دست بدهد. دعوتم کرد بیایم بالا. اما من آن بالا مزاحم بودم. تو هم نمی‌خواستی من را بالا بیاوری. همان‌جا به سرم زد دستت را بگیرم به زور هم که شده از این قصر فرار کنیم. اما دیر شده بود. دستت را گرفتم و خواستم بدوم. محکم ایستادی. دلت آن بالا بود. من اما چند قدم با خودم کشیدمت. مریم داشت داد و بیداد می‌کرد شاید هم خنده‌اش گرفته بود. به تو گفته بود که چطور با این دیوونه زندگی می‌کنه. از خواهر کامیون هم بیش‌تر از این انتظار نداشتم. وقتی هم تو برای همیشه مرا رها کردی و رفتی برایت کارت تبریک فرستاده بود. یادت که می‌آد. هی...(هی بیش‌تر شبیه حیف بود)...
زدم بیرون. همه‌ی راه توی چشم‌های من غرق شده بود. و آسمان بوی نم می‌داد. رسیدم جلوی سفارت سوئیس. سرباز داشت روی درخت چنار یک سیب می‌کشید(بعدها فهمیدم او یک قلب کشیده بوده. من اما در زندگی همه چیز را سیب دیده‌ام) چشم‌های مرا که دید شکه شد. سرم را گذاشتم روی شانه‌اش و آسمان بغضم کمی سبک‌تر شد. سرباز ِ ناباور را رها کردم و از توی کیفم یک کاغذ درآوردم. خواستم نامه‌ای به امام زمان بنویسم. همیشه با هم صحبت می‌کردیم. من اما ادب نداشتم. رهبران خیلی از فرقه‌های خرافه‌پرست حتی برای مقلدین‌شان پول می‌فرستادند. من هم گفتم که بی آداب گلایه می‌کردم. خواستم نامه‌ای به امام زمان بنویسم که خودکار را پیدا نکردم نامه را تا زدم و توی رودخانه الاهیه انداختم زیر لب گفتم؛ خودتان بهتر می‌دانید...
خودتان بهتر می‌دانید ادامه این ماجرا به کجا می‌رسد.
این متن پشیمان شده بود. هی دست و پا می‌زد هی می‌خواست به آن کودکی برسد که عطر سیب داشت. اما دستش به نویسنده نمی‌رسید. رابطه متن و نویسنده دو طرفه است. مثل رابطه انسان و خدا. شاید متنها بیش از آن که در غیاب مولف تأویل شوند با شهادت مؤلف خوانش خواهند شد.
با شهادت مؤلف. شهادت... شهادت...
یک شب توی خانه که بودم سرم را از پنجره کردم بیرون. خیابان پایین شبیه جاده‌های شلمچه شده بود. من راننده‌ی یک آمبولانس بودم و تو(شاید هم یک فرشته بود) پرستار آمبولانس شده بودی. من سعی می‌کردم از دست کامیون عراقی پر از سرباز فرار کنم. باید به موقع به خط می‌رسیدیم که راه را گم کرده بودم. و این کامیون لعنتی با آن همه سرباز... ناگهان موشک بود یا تنها یک تیر نفهمیدم. اما همه چیز ساکت شد. فقط سیب بود و سیب بود و سیب... حتی اتم‌های ما هم یکی شده بود. آن‌قدر که حتی صبح که بیدار شدم هر چه گشتم هیچ اثری از آمبولانس سوخته‌ پیدا نشد. ما با همه‌ی مولکول‌هایمان دود شده بودیم. فقط بسترم بوی سیب می‌داد... من هیچ وقت دیگر آن فرشته را ندیدم.
***
داستان همین جا تمام می‌شود. شما می‌توانید بر اساس افکار، ادامه‌ی داستان را حدث بزنید. اما من این اواخر لابه‌لای کاغذ‌های محمدحسین ابراهیمی، نوشته‌ای پیدا کرده‌ام که می‌تواند به شما کمک کند تا تکه‌هایی این پازل را راحت‌تر به هم وصل کنید.
من اما اصلاً آن‌جا نبودم که تمام شد. شهدا دستم را گرفتند. برای دکور یادواره شهدای دانش‌جویی رفته بودیم سنگر درست کنیم. دوستان خوبی داشتم. حلقه دستم بود. اما گونی را گره که زدیم و بار وانت کردیم دیگر ندیدمش. شهدا از دستم درش آوردند. بوی سیب می‌آمد. فهمیدم جای دیگری همه چیز تمام شده. بوی سیب می‌آمد و کودکی روبه‌رویم ایستاده بود و داد می‌زد سیب سیب...

داستان نگاتیو

 

(با تشکر از کمال تبریزی برای گاهی به آسمان نگاه کن و رسول ملا قلی پور برای مزرعه ی پدری)

مثل یک فیلم شروع شد مثل یکی از آن فیلمهایی که برای تو سر و ته ندارد اما فرق اصلیش با آنها این بود که این یکی برای همه سود داشت آن هم به خاطر زندانی شدن من در پشت همه ی حلقه هایش بود..... من اگر بروم توی نگاتیو حتما خیلی عوض میشوم حتما اگر سیاه باشم خیلی سفید می شوم و اگر خیلی سفید باشم خیلی سیاه ... اولش راحت و آرام روی صندلی نشستم و به این فکر کردم که من اصلا بازیگر خوبی نیستم اما کار از کار گذشته بود و من داشتم توی دوربین نگاتیو میشدم اول از دستها وپاهام شروع شد بعد رسیدبه تنه ام بعد مثل یک درخت که تا نوک سوخته باشد سیاه شدم یا شاید هم سفید شدم اصلا فرقی نمکند چه رنگی شدم اگر میدانستم در ابتدا چه رنگی بودم شاید جواب مسئله خیلی ساده می شد.....

من اصلا همینطوری به دنیا آمدم شاید من جای دیگری بودم که همه چیز سر جایش بود اما بعد از کمی همه چیز عکس شد شاید کسی مرا معکوس گرفته باشد شاید کسی عکس مرا گرفته باشد انگار کسی اصلا مرا قبلا گرفته بودو حالا ول کرده بودتوی یک حلقه ی پیچ در پیچ نگاتیو که معکوس شده بودم توی جهانی معکوس ... به این ترتیب به یاد آوردم بیستو پنج سالو شش ماهو سه روز پیش چگونه به داخل یک نگاتیو افتادم بعد هم چگونه حالا از دل یک حلقه نگاتیو افتاده بودم روی پرده سینما و تازه خیال می کردم نگاتیو شده ام. آری به همین سادگی بود رنگها در جای اصلی خودشان بودند این من بودم که برای مدت بیستو پنج سالو شش ماهو سه روز عوضی زندگی کرده ام...

خوابم برده بود شاید در سیاره ای دیگر به زمین خورده بودم مثا سنگی که یکنفر موشک قوی با تمام زورش پرت کرده باشد به آسمان و طی میلیاردها برخورد وباز خور اشتباهی یک جایی به هوابخورد و هرگز مثل آن وقت که زمین خوردم کف مزرعه پهن نشود شاید یک نگاتیو خیلی چیزهای یک زندگی بود یک چیز هایی مثل پرتاب یک عکس به جای سنگ به روی پرده سینما به جای آسمان هفتمیک جوری دراز به دراز افتادم که یکی نیاید بلندم کند و ژست یکی از بنیاد های حامی امثال مرا به خود بگیرد آنوقت با هزار خروار منت وصدقه خاک از روی شانه ام بتکاند. خاکم را بتکاند و همین طور بایستد و دست هایش را باز نگه دارد شاید همه بفهمند این آقایان چقدر خیرند بفهمند اینها الکی حقوق نمیگیرند وبودجه ای را که از صدقه ی سر همه ی بچه هایی می گیرند که اول خط بودند و عکس نانداختند گاهی صرف تکاندن خاک از شانه های شیمایی من کرده اند.. من اگر بودم به جای همه این مترسک ها یی که بالای سر ما مثل لاشخور ایستاده اند یک مشت کلاغ جنگی می گذاشتم به خدا کلاغ هم پرنده است و اصلا هم حق مرا نخورده تازه ادعای حق مرا هم ندارد اما اگر وقت کرد مثل همان سال های جنگ بالای سرمان کمی قارقار میکنند بمب میریزند که آنهم برای حال ما مثل آرام بخش ابدی عمل میکنه.....

توی همین فکرها بودم که فهمیدم دیگر درد ندارم انگار مثل همان سال توی بیستو پنج کلیومترو شش مترو سه سانتی خاک عراق یک نفر داشت توی کوچه های محل مان سراغ مرا از تانک ها غریبه میگرفت یک نفر که خیلی دنبالم گشته بود رسیده بود به خیابان ی که ردش و نشانی اش خود همان جایی بود که من در عراق داشتم آرام آرام پیش می رفتم. که من در عراق چه ربطی داشتم به محله مان در جنوب تهران. اصلا مهتاب آنجا چه کار میکرد آن هم وسط روز آن هم به جای آسمان روی زمین جلوی مرا گرفت سلام و علیک کرد. گاهی وقت ها سراغ برادرش را میگرفت من چه جوری باید میگفتکم مفقودالاثر یعنی اینکه نتوانستم بدن زخمی اش را بردارم یعنی اینکه من که آمبولانسم نمی تونست برود وسط اروند یک تکه از ماه را از دندان کوسه ها جدا کند. رضا اینقدر خوب بود که بعد از اینکه وارد اروند شد اروند هرگز نخواست او را به ساحل هیچ کدام از دو طرف جنگ تحویل دهد آنوقت تازه فهمیدم اروند چقدر دزد است. لعنتی به آسمان حسادت میکرد در عوض آن همه ماه و ستاره که آسمان داشت او هم ماهو ستاره از بچه های خط دزدید.... اما حرف رضا نبود مهتاب رو کرد به من و سراغ محمد حسین را گرفت گفتم کدام محمد حسین ؟ گفت همان که راننده آمبولانس است از بچه های لشگر حضرت رسول ... باورم نمی شد داشت سراغ مرا می گرفت

 یک دفعه انگار یکی همه ی این حرفها را گذاشت توی دهنم... عین همه فیلمهای جنگی جای یکنفر رفته بودم خبر شهیدی را به کسی بدهم... گفتم خواهر خبرش را دارم یک شب توی خانه که بودم، سرم را از پنجره بردم بیرون. خیابان پایین شبیه جاده های شلمچه شده بود و من راننده یک آمبولانس بودم و تو (شاید هم یک فرشته بود) پرستار آمبولانس شده بودی. من سعی میکردم از دست کامیون عراقی پر از سرباز فرار کنم باید به موقع به خط میرسیدیم که راه گم شده بود. و این کامیون لعنتی با آن همه سربازپیدا ... ناگهان گلوله بود یا بمب اتم نفهمیدم اما همه چیز ساکت شد فقط سیب بود و سیب بودو سیب... حتی اتم های ما هم یکی شده بود آنقدر که حتی صبح که بیدار شدم هر چه گشتم هیچ اثری از آمبولانس سوخته ای پیدا نشد ما با همه مولکول هایمان دود شده بودیم .فقط بسترم بوی سیب می داد... من هیچ وقت دیگر آن فرشته را ندیدم...تا اینکه او آمده بود روبروی من ایستادو خبرم را از خودم گرفت و بعد گریه کنان در را بست . من هم گریه ام گرفت نمی دانم برای خودم گریه می کردم یا برای او ما که هر دوی مان منفجر شده بودیم پس این هم از مظلومیت من که حتی خبر رفتن خودم را خودم باید بدهم حتی خبرم را باید به کسی بدهم که خودش هم رفته است... آمبولانسی ها خیال نکنید فقط شهید و جانباز میبرند من خودم بیشتر از جانبازو شهید خبر جانبازو شهید برده ام. همیشه خیال می کردم وقتی خبر خودم را می برند اصلا ناراحت نخواهم شد اما حالا خیلی ناراحت بودم

می خواهم اعتراف کنم که همیشه به او علاقه داشتم حتی وقتی هنوز او را ندیده بودم ... حتی وقتی با رضا آشنا نشده بودم حتی تر وقتی رضا هنوز خواهری به نام مهتاب نداشت حتی تر تر وقی هنوز من و رضا نبودیم وقتی اصلا جنگ نبود ایران نبود عراق نبود آنوقت ها که یکی بود یکی نبود یک دختری بود یک پسری بودبعد گفتن وسیله ی امتحان پسره باشه دختره و وسیله امتحان دختره باشه پسره... آنوقت ها که همه چیز سر جایش بود و هنوز کسی عکس مرا نگرفته بودووو هنوز موجی نشده بودم من که هنوز موجی ام منکه دیوونم من که قاطی ام جلو نیا ... آی با توام میزنم از پرده سینما بیرون میزنم توی سرتا نه رضاااااااااااا منو داغون کردن بعد مثل عتیقه ها گذاشتن پشت آکواریوم توی یک موزه شاید هر هزار سال یکبار یک نفر بیاید سری به آسایشگاه جانبازان بزند بعد کلی ژست بگیرد وخیال کند مترسک است حالا شما هم تغییر زبان این پارا گراف را به حساب موجی بودن من بگذارید شما حساب کنید من بیچاره توی جاده های شلمچه در بیستو پنج کلیومترو شش مترو سه سانتی خاک عراق شهید شدم خبرم را هم در یکی از فیلمهای شما خودم بردم دادم به مهتاب اما حالا باید به خاطر سینمای شما جانباز اعصاب و روان باشم باید جانباز شیمیایی باشم باید به جای همه ی بچه ها یی که بدن پاره پاره ی آنها را به عقب بردم زجر بکشم زجر بکشم تا شما توی سینماهایتان راحت لم بدهید باید زجر بکشم و شما تخمه بشکنیدو توی سینما فلسطین بگویید به رفیق هیزتان این مهتاب عجب چشم و ابرویی داشت به خدا من آن قدر بی قیرت نشده ام که اجازه بدم امثال حمید رضا از این حرفا بزنن و بعد برن مهتاب و خاستگاری کنن

مگر همین حمید رضا را یادتان نمی آید سربازی که به پای خودش شلیک کرد و در رفت خودم بردمش عقب داشت هذیان میگفت داشت برایم اعتراف میکرد اعتراف کرد که ترسیده بوده اعتراف کرد که در محاصره گیر کرده بودند خودش و اکبر زخمی را میگفت. میگفت اکبر را صدا زده ام که بپرد روی دوشم بعد او را سپر خودش کرده بود و تا ته خط دویده بود بیچاره اکبر شده بود یک سپر گوشتی برای حمید رضا خان شاخ شمشاد که توی سینمای شما داماد شود.... خدایا مهتاب مگر همراه من نیامده بود... اما من همین امروز با او قرار دارم توی سینما فلسطین. نه روی صندلی ها بلکه دروی نیمکت پارک توی نگاتیو... اینجا همه چیز برعکس است. مهتاب را همه می شناسند اینجا همه می خواهند مهتاب مرا از کنار آمبولانس گل زده ام بردارند توی ماشین های مدل بالایشان بگذارند

سکانس آخر است همه آمبولانس ها گریه می کنند من می گویم :

می خواهم اعتراف کنم

من نیز گاهی به آسمان نگاه کرده ام

دزدانه در چشم ستاره ها

نه به همه ی آنها

تنها به آنها که شبیه ترند به چشمهای تو....