پسر

 

 

این اثر به سید ضیاالدین شفیعی تقدیم می شود:

 

 

شما که حواستان به این عکس نیست

اما این پسر  

سالها نگاه کرده است

به خیابان که بزرگتر شده ست

به بزرگراه که تند تر از بیلبورد ها میگذرد

آن طرف اما  آمبولانس 

گیر کرده با آن همه سرعت کنار پسر

 

 

مردی از بیلبورد رفته بالا ی شهر

چقدر دراز کشیده با کت و شلوار

کناردریا به کت وشلوار

به دراز کشیدن بالای خیابان می آید

نه به آن عکس که آمبولانس تند میرفت

عکاس را ندیده بود

پیچ که میزدی

جاده  در کنار نوشته بود:

لبخند بزن بسیجی

 

 لبخند بزن من عکاسم پا هایم را بردار با اولین آمبولانس ببر

 

لبخند بزن همان عکاس بود

که تابلو بود

بیلبورد نبود

 

 

پسر سالها لبخند زد

لبخند زده بود که خیابان بزرگتر شد

لبخند زده بود که بیلوردها روییدند از زمین

لبخند زده بود که گریه کرده بود

گریه کرده بود که لبخند زده بود

 

 

این عکس مثل زخم های  پسر منتشر شده ست

و سالها

گریه         لبخند زده ست

و لبخند          گریه کرده است

 

 

این پسر که من میشناسم

به بیلبورد ها نمی آید

 

بزرگتر از آن شده است

که بالای بزرگراه

بالای شهر

بخوابد

 

لبخندش راکه زخم زده ست

زخمش را که لبخند زده ست

برمی دارد

با آمبولانس که سالهاست میرود، میرود...

 

 

شما ولی اصلن حواستان به این عکس نیست