غزلی برای شهری که ...

(هنوز دوست دارم تهران را... و محله های قدیمی را ...و خاطره دوستانی که این شعر به آنها تقدیم می شود : حمید رضا شکار سری ... میلاد شکرابی... حبیب محمد زاده... مجید سعدآبادی... علی عابدینی... جواد محمدی... سید مهدی حسینی... مینا مومنی پور... نرگس سادات موسوی...  سمیرا نوروزی...  شراره کامرانی و  برادر کوچکم آرنگ که حالا بزرگ شده است)

 

  .......

شناخته اند مرا کوچه ها ... خیابان ها ...

سوال کرده ام از بس نشانی از آنها

کدام کوچه وفا دار مانده قولش را ؟؟

هنوز منتظرم می شوند آبان ها ؟؟

کجاست کوچه ی باریک... آنقدر باریک ...

که راه یک نفر است از میان مهمان ها

هنوز ... پنجره ی باز احتمالی تو

نگاه میکند از کوچه ها ... خیابان ها ...

هنوز ... اول آبان ... قرار مان اما

چقدر طی شده پاییز ها ... زمستان ها ...

هنوز میبینم ... باز ، آمدی آن روز ...

بدون چتر ...  سراغ قرار باران ها

صدا که می زنمت.... از درست ، پشت سرت ...

زنی به جای تو برگشت.. گفت: هی؟؟! هان!؟! ها!!!

زنی که روسری او فقط ، شبیه تو بود

به من نگو که شبیه هم اند انسان ها

دوباره می روم و ... دور می شوم در مه ...

به سمت دور ترین جاده سمت پایان ...

(سلام.... به تو که اومدی در توضیح نظر خانوم نوروزی....
من بچه هایی را که دیدم... چند روز پیش در سفرم به تهران دیدم و .... در این وبلاگها به شعر سر می زدند به یاد آوردم وگر نه ... کسانی بودند که همه جا گفتم... بعد از هک شدن وبلاگ من ... مرا به ادامه این راه امیدوار کردند که اصلن اسمشان جا مانده... کسانی که  برای من ننوشتند از انتقام و مرا دلداری دادند خواهر و برادرم بودندو کنارم ماندند و من اصلن اسمشان را در تقدیمیه این شعر نگذاشتم ...  کسانی که امید و مهربانی خواهرانه و برادرانه ام بودند... کسانی چون: سعید رفیعی.... سمیه کرمی ... سمیه سادات حسینی... محمود حبیبی ... و همه دوستانم... )