داستان نگاتیو

 

(با تشکر از کمال تبریزی برای گاهی به آسمان نگاه کن و رسول ملا قلی پور برای مزرعه ی پدری)

مثل یک فیلم شروع شد مثل یکی از آن فیلمهایی که برای تو سر و ته ندارد اما فرق اصلیش با آنها این بود که این یکی برای همه سود داشت آن هم به خاطر زندانی شدن من در پشت همه ی حلقه هایش بود..... من اگر بروم توی نگاتیو حتما خیلی عوض میشوم حتما اگر سیاه باشم خیلی سفید می شوم و اگر خیلی سفید باشم خیلی سیاه ... اولش راحت و آرام روی صندلی نشستم و به این فکر کردم که من اصلا بازیگر خوبی نیستم اما کار از کار گذشته بود و من داشتم توی دوربین نگاتیو میشدم اول از دستها وپاهام شروع شد بعد رسیدبه تنه ام بعد مثل یک درخت که تا نوک سوخته باشد سیاه شدم یا شاید هم سفید شدم اصلا فرقی نمکند چه رنگی شدم اگر میدانستم در ابتدا چه رنگی بودم شاید جواب مسئله خیلی ساده می شد.....

من اصلا همینطوری به دنیا آمدم شاید من جای دیگری بودم که همه چیز سر جایش بود اما بعد از کمی همه چیز عکس شد شاید کسی مرا معکوس گرفته باشد شاید کسی عکس مرا گرفته باشد انگار کسی اصلا مرا قبلا گرفته بودو حالا ول کرده بودتوی یک حلقه ی پیچ در پیچ نگاتیو که معکوس شده بودم توی جهانی معکوس ... به این ترتیب به یاد آوردم بیستو پنج سالو شش ماهو سه روز پیش چگونه به داخل یک نگاتیو افتادم بعد هم چگونه حالا از دل یک حلقه نگاتیو افتاده بودم روی پرده سینما و تازه خیال می کردم نگاتیو شده ام. آری به همین سادگی بود رنگها در جای اصلی خودشان بودند این من بودم که برای مدت بیستو پنج سالو شش ماهو سه روز عوضی زندگی کرده ام...

خوابم برده بود شاید در سیاره ای دیگر به زمین خورده بودم مثا سنگی که یکنفر موشک قوی با تمام زورش پرت کرده باشد به آسمان و طی میلیاردها برخورد وباز خور اشتباهی یک جایی به هوابخورد و هرگز مثل آن وقت که زمین خوردم کف مزرعه پهن نشود شاید یک نگاتیو خیلی چیزهای یک زندگی بود یک چیز هایی مثل پرتاب یک عکس به جای سنگ به روی پرده سینما به جای آسمان هفتمیک جوری دراز به دراز افتادم که یکی نیاید بلندم کند و ژست یکی از بنیاد های حامی امثال مرا به خود بگیرد آنوقت با هزار خروار منت وصدقه خاک از روی شانه ام بتکاند. خاکم را بتکاند و همین طور بایستد و دست هایش را باز نگه دارد شاید همه بفهمند این آقایان چقدر خیرند بفهمند اینها الکی حقوق نمیگیرند وبودجه ای را که از صدقه ی سر همه ی بچه هایی می گیرند که اول خط بودند و عکس نانداختند گاهی صرف تکاندن خاک از شانه های شیمایی من کرده اند.. من اگر بودم به جای همه این مترسک ها یی که بالای سر ما مثل لاشخور ایستاده اند یک مشت کلاغ جنگی می گذاشتم به خدا کلاغ هم پرنده است و اصلا هم حق مرا نخورده تازه ادعای حق مرا هم ندارد اما اگر وقت کرد مثل همان سال های جنگ بالای سرمان کمی قارقار میکنند بمب میریزند که آنهم برای حال ما مثل آرام بخش ابدی عمل میکنه.....

توی همین فکرها بودم که فهمیدم دیگر درد ندارم انگار مثل همان سال توی بیستو پنج کلیومترو شش مترو سه سانتی خاک عراق یک نفر داشت توی کوچه های محل مان سراغ مرا از تانک ها غریبه میگرفت یک نفر که خیلی دنبالم گشته بود رسیده بود به خیابان ی که ردش و نشانی اش خود همان جایی بود که من در عراق داشتم آرام آرام پیش می رفتم. که من در عراق چه ربطی داشتم به محله مان در جنوب تهران. اصلا مهتاب آنجا چه کار میکرد آن هم وسط روز آن هم به جای آسمان روی زمین جلوی مرا گرفت سلام و علیک کرد. گاهی وقت ها سراغ برادرش را میگرفت من چه جوری باید میگفتکم مفقودالاثر یعنی اینکه نتوانستم بدن زخمی اش را بردارم یعنی اینکه من که آمبولانسم نمی تونست برود وسط اروند یک تکه از ماه را از دندان کوسه ها جدا کند. رضا اینقدر خوب بود که بعد از اینکه وارد اروند شد اروند هرگز نخواست او را به ساحل هیچ کدام از دو طرف جنگ تحویل دهد آنوقت تازه فهمیدم اروند چقدر دزد است. لعنتی به آسمان حسادت میکرد در عوض آن همه ماه و ستاره که آسمان داشت او هم ماهو ستاره از بچه های خط دزدید.... اما حرف رضا نبود مهتاب رو کرد به من و سراغ محمد حسین را گرفت گفتم کدام محمد حسین ؟ گفت همان که راننده آمبولانس است از بچه های لشگر حضرت رسول ... باورم نمی شد داشت سراغ مرا می گرفت

 یک دفعه انگار یکی همه ی این حرفها را گذاشت توی دهنم... عین همه فیلمهای جنگی جای یکنفر رفته بودم خبر شهیدی را به کسی بدهم... گفتم خواهر خبرش را دارم یک شب توی خانه که بودم، سرم را از پنجره بردم بیرون. خیابان پایین شبیه جاده های شلمچه شده بود و من راننده یک آمبولانس بودم و تو (شاید هم یک فرشته بود) پرستار آمبولانس شده بودی. من سعی میکردم از دست کامیون عراقی پر از سرباز فرار کنم باید به موقع به خط میرسیدیم که راه گم شده بود. و این کامیون لعنتی با آن همه سربازپیدا ... ناگهان گلوله بود یا بمب اتم نفهمیدم اما همه چیز ساکت شد فقط سیب بود و سیب بودو سیب... حتی اتم های ما هم یکی شده بود آنقدر که حتی صبح که بیدار شدم هر چه گشتم هیچ اثری از آمبولانس سوخته ای پیدا نشد ما با همه مولکول هایمان دود شده بودیم .فقط بسترم بوی سیب می داد... من هیچ وقت دیگر آن فرشته را ندیدم...تا اینکه او آمده بود روبروی من ایستادو خبرم را از خودم گرفت و بعد گریه کنان در را بست . من هم گریه ام گرفت نمی دانم برای خودم گریه می کردم یا برای او ما که هر دوی مان منفجر شده بودیم پس این هم از مظلومیت من که حتی خبر رفتن خودم را خودم باید بدهم حتی خبرم را باید به کسی بدهم که خودش هم رفته است... آمبولانسی ها خیال نکنید فقط شهید و جانباز میبرند من خودم بیشتر از جانبازو شهید خبر جانبازو شهید برده ام. همیشه خیال می کردم وقتی خبر خودم را می برند اصلا ناراحت نخواهم شد اما حالا خیلی ناراحت بودم

می خواهم اعتراف کنم که همیشه به او علاقه داشتم حتی وقتی هنوز او را ندیده بودم ... حتی وقتی با رضا آشنا نشده بودم حتی تر وقتی رضا هنوز خواهری به نام مهتاب نداشت حتی تر تر وقی هنوز من و رضا نبودیم وقتی اصلا جنگ نبود ایران نبود عراق نبود آنوقت ها که یکی بود یکی نبود یک دختری بود یک پسری بودبعد گفتن وسیله ی امتحان پسره باشه دختره و وسیله امتحان دختره باشه پسره... آنوقت ها که همه چیز سر جایش بود و هنوز کسی عکس مرا نگرفته بودووو هنوز موجی نشده بودم من که هنوز موجی ام منکه دیوونم من که قاطی ام جلو نیا ... آی با توام میزنم از پرده سینما بیرون میزنم توی سرتا نه رضاااااااااااا منو داغون کردن بعد مثل عتیقه ها گذاشتن پشت آکواریوم توی یک موزه شاید هر هزار سال یکبار یک نفر بیاید سری به آسایشگاه جانبازان بزند بعد کلی ژست بگیرد وخیال کند مترسک است حالا شما هم تغییر زبان این پارا گراف را به حساب موجی بودن من بگذارید شما حساب کنید من بیچاره توی جاده های شلمچه در بیستو پنج کلیومترو شش مترو سه سانتی خاک عراق شهید شدم خبرم را هم در یکی از فیلمهای شما خودم بردم دادم به مهتاب اما حالا باید به خاطر سینمای شما جانباز اعصاب و روان باشم باید جانباز شیمیایی باشم باید به جای همه ی بچه ها یی که بدن پاره پاره ی آنها را به عقب بردم زجر بکشم زجر بکشم تا شما توی سینماهایتان راحت لم بدهید باید زجر بکشم و شما تخمه بشکنیدو توی سینما فلسطین بگویید به رفیق هیزتان این مهتاب عجب چشم و ابرویی داشت به خدا من آن قدر بی قیرت نشده ام که اجازه بدم امثال حمید رضا از این حرفا بزنن و بعد برن مهتاب و خاستگاری کنن

مگر همین حمید رضا را یادتان نمی آید سربازی که به پای خودش شلیک کرد و در رفت خودم بردمش عقب داشت هذیان میگفت داشت برایم اعتراف میکرد اعتراف کرد که ترسیده بوده اعتراف کرد که در محاصره گیر کرده بودند خودش و اکبر زخمی را میگفت. میگفت اکبر را صدا زده ام که بپرد روی دوشم بعد او را سپر خودش کرده بود و تا ته خط دویده بود بیچاره اکبر شده بود یک سپر گوشتی برای حمید رضا خان شاخ شمشاد که توی سینمای شما داماد شود.... خدایا مهتاب مگر همراه من نیامده بود... اما من همین امروز با او قرار دارم توی سینما فلسطین. نه روی صندلی ها بلکه دروی نیمکت پارک توی نگاتیو... اینجا همه چیز برعکس است. مهتاب را همه می شناسند اینجا همه می خواهند مهتاب مرا از کنار آمبولانس گل زده ام بردارند توی ماشین های مدل بالایشان بگذارند

سکانس آخر است همه آمبولانس ها گریه می کنند من می گویم :

می خواهم اعتراف کنم

من نیز گاهی به آسمان نگاه کرده ام

دزدانه در چشم ستاره ها

نه به همه ی آنها

تنها به آنها که شبیه ترند به چشمهای تو....

نظرات 1 + ارسال نظر
زاهدی دوشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:17 ق.ظ

برای همه دوستانتون بجز خودم متاسفم که از خوندن داین داستان بی نصیب بودند.
در مورد این داستان نظری ندارم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد