شعر ( سه گزارش از یک شعر )

اول از همه به کودکی برادر وخواهرم، بعد محمد مهدی، امیرحسین، محمد علی و آرنگ که مدتهاست ندیده امش... خلاصه به تمام بزرگانی که کفشهای سایز کوچک می پوشند

تنها یک نقاشی مانده بود که به یاد بیاورم

به خالی دستم گاز زد

به جای سیب     من آن همه سرخ شدم

دندانش آنقدر نبود که بفهمد

 

یک نقاشی که می دیم برای ناخدا زبان در آورده

و  این طرف کفشها ی من در جوی آب

به ناوگان دشمن دهن کجی می کنند

 

یک نقاشی که لباسهای مرا بر بند راهی باد می کند

و آستین هایم به جای گوشواره های کاغذی

در آبی کمرنگ حل می شوند 

 

یک نقاشی به رنگ حرفهای نگفته اش...

منم که کشتی به پا می کنم

بادبادک می پوشم

و در گوشواره هایم سیب های گاز زده دارم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد