به بهانه هک شن وبلاگم در بلاگفا:
شعری که سالها به تو هر روز نامه شد
حالا ولی به شکل خبر .... روزنامه شد
تو یک مخاطبی که ورق-پاره می کنی
من را اگر که چاپ اگر روزنامه شد
این روزنامه در خود من منتشر شده ست
تا دست و پا وسینه و سر روزنامه شد
یک من. درون شعر من افتاده اتفاق
( مردی که می شود دو نفر) روزنامه شد
در صفحه حوادث من... من به سمت من...
(شلیک.....شاعری به اثر) روزنامه شد
(من گم شدم) (خطوط مقدس شدم به سنگ)
حتی فسیل عصر حجر روزنامه شد
...
(شاعر درون شعر خودش غرق می شود)
عنوان شعرهای تو در روزنامه شد
(پیدا شده ست یک جسد خیس روی شعر)
امروز تیتر اول هر روزنامه شد
سیب
محمد حسین ابراهیمی
از خواب که میپرم بسترم هنوز بوی سیب میدهد. شاخهها به اتاقم سرک کشیدهاند. توی خیابانی که ابتدا شبیه درخت نبود خودم را گم میکنم. آه! کوچه علی چپ کجاست؟ آی کوچه علی چپ! چرا رو نشان نمیدهی؟
پس کی از این خاطرات تلخ بیایم بیرون. شاید تو هم که مرا میخوانی، فکر کنی که دیوانهام. اما این طورها هم نیست. هر چه هست زیر سر این نویسندهی لعنتیست. چندینبار خواستم از خودکارش فرار کنم تا شاید بتوانم به کاغذهای دیگری برسم. هر بار که در نیمههای شب بیخوابیش میگرفت و از خواب بیدار میشد، من مجبور بودم به جای او توی این جنون بیپایانِ این زندگی مسخره رها شوم. باید جای تمام مردم دنیا رنج بکشم. اوایل خیال میکردم من، یک مسیحم و او حتماً خدا است؛ اما من، پسر او نبودم. بعدترها با خود گفتم؛ من اصلاً او را ندیدهام. حتی هیچ دلیل عقلی و تجربی برای وجود او پیدا نکردهام. تنها چیزی که میدانم، او زمانی نوشته است که من باشم. و بعد من به وجود آمدم و توی یک داستان مسخره گیر کردم. مثل خیلی از متنهای دیگر که اصلاً نمیخواستند در موقعیت زمانی و مکانی ِ روایتشان واقع شوند. اما چه میشد کرد. ولی من یک تفاوت اساسی با همه متنهای جهان داشتم. من اصلاً نمیخواستم وجود داشته باشم تا نیازمند هیچ تأویلی نباشم حتی نیازمند هیچ مدلول و تنها قائم به ذات خودم، در دنیای خودم. میخواستم از زیر خودکار نویسنده بلکه حتی از توی ذهن او هم فرار کنم و در متن ِ محظ رها شوم. نمیخواستم هیچ ذهنی مرا آلوده کند. این شد که تصمیم گرفتم فردا صبح که از خواب بلند میشوم، از تواناییهای دنیای متن بر علیه تمام جهان ِ خارج از متن استفاده کنم. تا بتوانم جنون نوشتن را برای او تبدیل به جنون تأویل کنم. ولی مشکل اصلی من این بود که در وجود نویسنده و حتی در وجود متنهای اطرافم هم شک کرده بودم. پیش خود گفتم؛ شاید اصلاً همهی این متنها یک بازی یا یک رویا باشد و قرار است برای عذاب دادن من، همراه من تأویل شوند. حتی من به وجود خودم هم شک داشتم. حالا باید با کسی که اصلاً به وجودش ایمان نداشتم میجنگیدم. من فقط هرآنچه از حوادث در واژه واژهام جامانده را برایتان بازگو میکنم.
هنوز، از که خواب بیدار میشوم، بسترم بوی سیب میدهد. عجیبتر آن است که هر لحظه، هرجا که باشم این سیب به نوعی خودش را به من میرساند. تازه از خواب بلند شده بودم. اینکه یک روز جدیدِ دیگر از سیب شروع شده است تعجبی ندارد.
اینکه تمام چیزهای دنیا بوی سیب میدهد اصلاً عجیب نیست؟! میدانستم باید این معما را حل کنم. میدانستم که این عطر سیب مرا به تصاویری دور پرت میکند. باید از یک جا شروع شده باشد. از ترس شامپویی که عطر سیب بدهد سالهاست از حمام فرار کردهام. دستهایم را با صابون نمیشویم. دوباره با همان حالت جنونآمیز، توی خیابان میروم. توی خیابان، ماشینهای زیادی از کنارم رد میشوند. کامیون را که میبینم خشکم میزند. پشت کامیون به جای شعرهای مسخره، یک دستخط دبستانی نوشته، سیب...
توی کوچههای هفت سالگی با هم میدویم. آنگونه میخندیم و دست هم را گرفتیم که انگار اصلاً قرار نیست این روزهای بلند تابستان تمام شوند. و روزهای ما با مهر و مدرسه کوتاه بیایند. کتابهای مدرسه پر از سیب است و همیشه پسری که مادر بزرگش را خیلی دوست دارد، از مادر بزرگ برای تو هم سیب میگیرد.
یکی از همین روزها بود که آن کامیون سیاه به کوچهمان آمد. من با کیف روی دوشم، از آب بابا برمیگردم که میبینمش. چرخهای بزرگش حتماً خیلی از بچه گربهها را یتیم کرده است. کامیون ِ سیاه، دهانش را باز کرد و یکی یکی همه وسایل خانه شما را خورد. حتی به چرخ خیاطی مادرت که پر از سوزن بود هم رحم نکرد. همه را یکجا بلعید. حتی روی آن آب هم نخورد. حتی هیچکس پشت سرتان آب هم نریخت. سوار که شدی هنوز سیب در دستت بود. اما من با پاهای خودم خیلی دویدم پشت سر کامیونی که تو را دزدیده بود. اما مگر میشد، چند کوچه چند خیابان چند چهار راه دنبالش دوید...
ماشینها بوق میزنند و از کنار مردی که در طول خیابان میدود میگذرند.
روی زمین میافتم و توی پیادهرو چشمهایم را باز میکنم. اطرافم مردم سکههای زیادی ریختهاند. خندهام میگیرد و ناگهان هم میزنم زیر گریه...
سفرهی عقد را چیدهاند و ما برعکس توی آینه افتادهایم و به هم نگاه میکنیم. قند میسابن دو همه منتظر صدای تو هستند. که ناگهان بله. مادر من که حالا خیلی شبیه مادر بزرگ شده است، سکهها را توی هوا میریزد و همه بچههای فامیل سکهها را جمع میکنند. فقط یکی از آنها که خیلی به نظرم آشناست اما نمیشناسمش توی درگاه به من خیره شدهست و به سیبی دندان میزند. میخواهم صدایش کنم اما صدایم در هلهلهها محو میشود و او دور میشود دور...
توی درگاه ایستادهام. مادر بزرگ توی اتاق به مخده تکیه داده و به من لبخند میزند. یک دندان دیگر به سیب میزنم و با خودم فکر می کنم اگر تو را یک روز پیدا کنم میآورمت توی همین اتاق دستت را میگیرم و فقط نگاهت میکنم. ساعتها نه روزها. روزها نه سالها. سالها نه قرنها. قرنها بدون آنکه فکر کنم چه میگویی فقط به آهنگ کلامت گوش میدهم بعد با خودم فکر میکنم چقدر برای این حرفها کوچکم. هنوز نمیتوانم تا صد بشمارم. اما قرن حتماً همان صد است که دستم یا بهتر بگویم ذهنم به آن نمیرسد. من که نمیتوانم سیبم را از یک کامیون سیاه پس بگیرم. من که نمیتوانم تا آخر دنیا بدوم. باید توی خیابانها بدوم. میدوم و دور میشوم. دور...دور...
من همیشه خیلی دور بودم. یک شهر دور جایی که دستم به تو نمیرسید و تو نمیتوانستی از خانوادهات دل بکنی.(یا شاید هم...) تهران جای خیلی خوبی برای من نبود. اما کامیونهایش خیلی با تو راه میآمدند. توی اتاقم آنجا هر لحظه وقت پیدا میکردم میآمدم تا به تو سر بزنم. دیدم توی یک اتوبوس خالیام که راننده هم ندارد. با سرعت زیاد به سمت تهران میآمدیم -من و اتوبوس-. بالای یکی از کوههای کنار جاده، مادر بزرگم ایستاده بود که اول نشناختمش. بعد که یک سیب به من تعارف کرد فهمیدم خود اوست. خیلی زود مادربزرگ به عقب جاده پرت شد. رسیدیم تهران. چارراه مدرسه را رد کردم. اولین خیابان، دومین کوچه، پلاک هم پلاک خود شما بود. از اتوبوس پیاده شدم تا زنگ خانهتان رابزنم. یک کامیون سیاه منتظرم بود. صدای تصادف و بعد بوی سیب. در اتاقم به هوش میآیم. اگر تو در را باز میکردی همه چیز درست میشد. من به آن خیابان لعنتی نمیرسیدم میدانم...
یک نفر توی خیابان میدود و ماشینها با بوقهای ممتد از کنارش رد میشوند. او اما توجهی ندارد. میخواهد به آخر دنیا برسد. اگر انتهای رد پای او آخر دنیا باشد. ابتدای دنیا باید اول رد پایش باشد. این فیلم را به عقب برمیگردانیم که صحنه روی تمام رخ تو کلید میخورد.(همیشه میدانستم جهان با تو شروع شده است) اما چه اتفاقی افتاده که مرد اینطور توی خبابانها... باید فیلم را کمی بیشتر به عقب برگردانیم مثلاً یک هفته قبل...
تو با مردی که بی شباهت به آن کامیون سیاه نیست از همین خیابان رد میشوی. ناگهان مرد دست تو را میگیرد.
- نه! –نهای که زیاد هم نه نیست-
- بزار رد شیم. خطرناکه! اگه یه ماشین...
تحمل این صحنهها را ندارم. داد میزنم و میزنم توی خیابان. ای کاش یکی از همین ماشینها راحتم میکرد تا هیچوقت سرباز جلوی سفارت سوئیس حسرت نمیخورد و آه نمیکشید...
با هم از خیابان الاهیه بالا میرویم. درست جلوی سفارت سوئیس که سرباز بد بخت آه میکشید. آنوقت که هر کس ما را با هم میدید حسودیش میشد. آنوقتها که من به روی خودم نمیآوردم وقتی میروم شهرستان تو... کامیون سیاه... ماشینها که با سرعت... دست تو که... دست او که...
اصلاً به روی خودم نمیآوردم. بعضی وقتها با خودم فکر میکنم مردها خیلی بدبختند. اگر مردی به زنش خیانت کند، زن همه جا داد و بیداد میکند و دادگاه و نفقه و مهریه و طلاق و آزادی و عشق آزاد و... و هزار و یک کوفت دیگر. اما اگر برعکس... مرد بدبخت چه کار میتواند کند از ترس اینکه زندگیاش تباه شود لال میشود. لال شده بودم و از خیابان الهیه بالا میرفتیم. تو گفتی:
- دیروز مریم آپارتمانش را به من نشان داد
- خوب چه طور بود؟
-هی...(بیشتر شبیه حیف بود) به منم گفت میتونم بیام همان طبقه واحد روبهرو بشینم .برای اونا که این چیزا... ولش کن... هی...(بیشتر شبیه حیف بود)...
نمیدانستم بخندم یا گریه کنم. رسیدیم جلوی قصر مرادیها. نمیخواستم بروم بالا. آنجا بوی سیب نمیآمد هر چه بود یک کامیون بود که هی دود میکرد و الکل میخورد. نمیخواستم بنشیم و یکی مثل کامیون عرق بخورد و من نگاهش کنم. کسی باید میکشتمش. یا نه اصلاً او چه کاره بود باید تو را... تو را... که آسانسور رسید پایین و درش باز شد. مریم بیرون آمد. خواست با من هم دست بدهد. دعوتم کرد بیایم بالا. اما من آن بالا مزاحم بودم. تو هم نمیخواستی من را بالا بیاوری. همانجا به سرم زد دستت را بگیرم به زور هم که شده از این قصر فرار کنیم. اما دیر شده بود. دستت را گرفتم و خواستم بدوم. محکم ایستادی. دلت آن بالا بود. من اما چند قدم با خودم کشیدمت. مریم داشت داد و بیداد میکرد شاید هم خندهاش گرفته بود. به تو گفته بود که چطور با این دیوونه زندگی میکنه. از خواهر کامیون هم بیشتر از این انتظار نداشتم. وقتی هم تو برای همیشه مرا رها کردی و رفتی برایت کارت تبریک فرستاده بود. یادت که میآد. هی...(هی بیشتر شبیه حیف بود)...
زدم بیرون. همهی راه توی چشمهای من غرق شده بود. و آسمان بوی نم میداد. رسیدم جلوی سفارت سوئیس. سرباز داشت روی درخت چنار یک سیب میکشید(بعدها فهمیدم او یک قلب کشیده بوده. من اما در زندگی همه چیز را سیب دیدهام) چشمهای مرا که دید شکه شد. سرم را گذاشتم روی شانهاش و آسمان بغضم کمی سبکتر شد. سرباز ِ ناباور را رها کردم و از توی کیفم یک کاغذ درآوردم. خواستم نامهای به امام زمان بنویسم. همیشه با هم صحبت میکردیم. من اما ادب نداشتم. رهبران خیلی از فرقههای خرافهپرست حتی برای مقلدینشان پول میفرستادند. من هم گفتم که بی آداب گلایه میکردم. خواستم نامهای به امام زمان بنویسم که خودکار را پیدا نکردم نامه را تا زدم و توی رودخانه الاهیه انداختم زیر لب گفتم؛ خودتان بهتر میدانید...
خودتان بهتر میدانید ادامه این ماجرا به کجا میرسد.
این متن پشیمان شده بود. هی دست و پا میزد هی میخواست به آن کودکی برسد که عطر سیب داشت. اما دستش به نویسنده نمیرسید. رابطه متن و نویسنده دو طرفه است. مثل رابطه انسان و خدا. شاید متنها بیش از آن که در غیاب مولف تأویل شوند با شهادت مؤلف خوانش خواهند شد.
با شهادت مؤلف. شهادت... شهادت...
یک شب توی خانه که بودم سرم را از پنجره کردم بیرون. خیابان پایین شبیه جادههای شلمچه شده بود. من رانندهی یک آمبولانس بودم و تو(شاید هم یک فرشته بود) پرستار آمبولانس شده بودی. من سعی میکردم از دست کامیون عراقی پر از سرباز فرار کنم. باید به موقع به خط میرسیدیم که راه را گم کرده بودم. و این کامیون لعنتی با آن همه سرباز... ناگهان موشک بود یا تنها یک تیر نفهمیدم. اما همه چیز ساکت شد. فقط سیب بود و سیب بود و سیب... حتی اتمهای ما هم یکی شده بود. آنقدر که حتی صبح که بیدار شدم هر چه گشتم هیچ اثری از آمبولانس سوخته پیدا نشد. ما با همهی مولکولهایمان دود شده بودیم. فقط بسترم بوی سیب میداد... من هیچ وقت دیگر آن فرشته را ندیدم.
***
داستان همین جا تمام میشود. شما میتوانید بر اساس افکار، ادامهی داستان را حدث بزنید. اما من این اواخر لابهلای کاغذهای محمدحسین ابراهیمی، نوشتهای پیدا کردهام که میتواند به شما کمک کند تا تکههایی این پازل را راحتتر به هم وصل کنید.
من اما اصلاً آنجا نبودم که تمام شد. شهدا دستم را گرفتند. برای دکور یادواره شهدای دانشجویی رفته بودیم سنگر درست کنیم. دوستان خوبی داشتم. حلقه دستم بود. اما گونی را گره که زدیم و بار وانت کردیم دیگر ندیدمش. شهدا از دستم درش آوردند. بوی سیب میآمد. فهمیدم جای دیگری همه چیز تمام شده. بوی سیب میآمد و کودکی روبهرویم ایستاده بود و داد میزد سیب سیب...
(با تشکر از کمال تبریزی برای گاهی به آسمان نگاه کن و رسول ملا قلی پور برای مزرعه ی پدری)
مثل یک فیلم شروع شد مثل یکی از آن فیلمهایی که برای تو سر و ته ندارد اما فرق اصلیش با آنها این بود که این یکی برای همه سود داشت آن هم به خاطر زندانی شدن من در پشت همه ی حلقه هایش بود..... من اگر بروم توی نگاتیو حتما خیلی عوض میشوم حتما اگر سیاه باشم خیلی سفید می شوم و اگر خیلی سفید باشم خیلی سیاه ... اولش راحت و آرام روی صندلی نشستم و به این فکر کردم که من اصلا بازیگر خوبی نیستم اما کار از کار گذشته بود و من داشتم توی دوربین نگاتیو میشدم اول از دستها وپاهام شروع شد بعد رسیدبه تنه ام بعد مثل یک درخت که تا نوک سوخته باشد سیاه شدم یا شاید هم سفید شدم اصلا فرقی نمکند چه رنگی شدم اگر میدانستم در ابتدا چه رنگی بودم شاید جواب مسئله خیلی ساده می شد.....
من اصلا همینطوری به دنیا آمدم شاید من جای دیگری بودم که همه چیز سر جایش بود اما بعد از کمی همه چیز عکس شد شاید کسی مرا معکوس گرفته باشد شاید کسی عکس مرا گرفته باشد انگار کسی اصلا مرا قبلا گرفته بودو حالا ول کرده بودتوی یک حلقه ی پیچ در پیچ نگاتیو که معکوس شده بودم توی جهانی معکوس ... به این ترتیب به یاد آوردم بیستو پنج سالو شش ماهو سه روز پیش چگونه به داخل یک نگاتیو افتادم بعد هم چگونه حالا از دل یک حلقه نگاتیو افتاده بودم روی پرده سینما و تازه خیال می کردم نگاتیو شده ام. آری به همین سادگی بود رنگها در جای اصلی خودشان بودند این من بودم که برای مدت بیستو پنج سالو شش ماهو سه روز عوضی زندگی کرده ام...
خوابم برده بود شاید در سیاره ای دیگر به زمین خورده بودم مثا سنگی که یکنفر موشک قوی با تمام زورش پرت کرده باشد به آسمان و طی میلیاردها برخورد وباز خور اشتباهی یک جایی به هوابخورد و هرگز مثل آن وقت که زمین خوردم کف مزرعه پهن نشود شاید یک نگاتیو خیلی چیزهای یک زندگی بود یک چیز هایی مثل پرتاب یک عکس به جای سنگ به روی پرده سینما به جای آسمان هفتمیک جوری دراز به دراز افتادم که یکی نیاید بلندم کند و ژست یکی از بنیاد های حامی امثال مرا به خود بگیرد آنوقت با هزار خروار منت وصدقه خاک از روی شانه ام بتکاند. خاکم را بتکاند و همین طور بایستد و دست هایش را باز نگه دارد شاید همه بفهمند این آقایان چقدر خیرند بفهمند اینها الکی حقوق نمیگیرند وبودجه ای را که از صدقه ی سر همه ی بچه هایی می گیرند که اول خط بودند و عکس نانداختند گاهی صرف تکاندن خاک از شانه های شیمایی من کرده اند.. من اگر بودم به جای همه این مترسک ها یی که بالای سر ما مثل لاشخور ایستاده اند یک مشت کلاغ جنگی می گذاشتم به خدا کلاغ هم پرنده است و اصلا هم حق مرا نخورده تازه ادعای حق مرا هم ندارد اما اگر وقت کرد مثل همان سال های جنگ بالای سرمان کمی قارقار میکنند بمب میریزند که آنهم برای حال ما مثل آرام بخش ابدی عمل میکنه.....
توی همین فکرها بودم که فهمیدم دیگر درد ندارم انگار مثل همان سال توی بیستو پنج کلیومترو شش مترو سه سانتی خاک عراق یک نفر داشت توی کوچه های محل مان سراغ مرا از تانک ها غریبه میگرفت یک نفر که خیلی دنبالم گشته بود رسیده بود به خیابان ی که ردش و نشانی اش خود همان جایی بود که من در عراق داشتم آرام آرام پیش می رفتم. که من در عراق چه ربطی داشتم به محله مان در جنوب تهران. اصلا مهتاب آنجا چه کار میکرد آن هم وسط روز آن هم به جای آسمان روی زمین جلوی مرا گرفت سلام و علیک کرد. گاهی وقت ها سراغ برادرش را میگرفت من چه جوری باید میگفتکم مفقودالاثر یعنی اینکه نتوانستم بدن زخمی اش را بردارم یعنی اینکه من که آمبولانسم نمی تونست برود وسط اروند یک تکه از ماه را از دندان کوسه ها جدا کند. رضا اینقدر خوب بود که بعد از اینکه وارد اروند شد اروند هرگز نخواست او را به ساحل هیچ کدام از دو طرف جنگ تحویل دهد آنوقت تازه فهمیدم اروند چقدر دزد است. لعنتی به آسمان حسادت میکرد در عوض آن همه ماه و ستاره که آسمان داشت او هم ماهو ستاره از بچه های خط دزدید.... اما حرف رضا نبود مهتاب رو کرد به من و سراغ محمد حسین را گرفت گفتم کدام محمد حسین ؟ گفت همان که راننده آمبولانس است از بچه های لشگر حضرت رسول ... باورم نمی شد داشت سراغ مرا می گرفت
یک دفعه انگار یکی همه ی این حرفها را گذاشت توی دهنم... عین همه فیلمهای جنگی جای یکنفر رفته بودم خبر شهیدی را به کسی بدهم... گفتم خواهر خبرش را دارم یک شب توی خانه که بودم، سرم را از پنجره بردم بیرون. خیابان پایین شبیه جاده های شلمچه شده بود و من راننده یک آمبولانس بودم و تو (شاید هم یک فرشته بود) پرستار آمبولانس شده بودی. من سعی میکردم از دست کامیون عراقی پر از سرباز فرار کنم باید به موقع به خط میرسیدیم که راه گم شده بود. و این کامیون لعنتی با آن همه سربازپیدا ... ناگهان گلوله بود یا بمب اتم نفهمیدم اما همه چیز ساکت شد فقط سیب بود و سیب بودو سیب... حتی اتم های ما هم یکی شده بود آنقدر که حتی صبح که بیدار شدم هر چه گشتم هیچ اثری از آمبولانس سوخته ای پیدا نشد ما با همه مولکول هایمان دود شده بودیم .فقط بسترم بوی سیب می داد... من هیچ وقت دیگر آن فرشته را ندیدم...تا اینکه او آمده بود روبروی من ایستادو خبرم را از خودم گرفت و بعد گریه کنان در را بست . من هم گریه ام گرفت نمی دانم برای خودم گریه می کردم یا برای او ما که هر دوی مان منفجر شده بودیم پس این هم از مظلومیت من که حتی خبر رفتن خودم را خودم باید بدهم حتی خبرم را باید به کسی بدهم که خودش هم رفته است... آمبولانسی ها خیال نکنید فقط شهید و جانباز میبرند من خودم بیشتر از جانبازو شهید خبر جانبازو شهید برده ام. همیشه خیال می کردم وقتی خبر خودم را می برند اصلا ناراحت نخواهم شد اما حالا خیلی ناراحت بودم
می خواهم اعتراف کنم که همیشه به او علاقه داشتم حتی وقتی هنوز او را ندیده بودم ... حتی وقتی با رضا آشنا نشده بودم حتی تر وقتی رضا هنوز خواهری به نام مهتاب نداشت حتی تر تر وقی هنوز من و رضا نبودیم وقتی اصلا جنگ نبود ایران نبود عراق نبود آنوقت ها که یکی بود یکی نبود یک دختری بود یک پسری بودبعد گفتن وسیله ی امتحان پسره باشه دختره و وسیله امتحان دختره باشه پسره... آنوقت ها که همه چیز سر جایش بود و هنوز کسی عکس مرا نگرفته بودووو هنوز موجی نشده بودم من که هنوز موجی ام منکه دیوونم من که قاطی ام جلو نیا ... آی با توام میزنم از پرده سینما بیرون میزنم توی سرتا نه رضاااااااااااا منو داغون کردن بعد مثل عتیقه ها گذاشتن پشت آکواریوم توی یک موزه شاید هر هزار سال یکبار یک نفر بیاید سری به آسایشگاه جانبازان بزند بعد کلی ژست بگیرد وخیال کند مترسک است حالا شما هم تغییر زبان این پارا گراف را به حساب موجی بودن من بگذارید شما حساب کنید من بیچاره توی جاده های شلمچه در بیستو پنج کلیومترو شش مترو سه سانتی خاک عراق شهید شدم خبرم را هم در یکی از فیلمهای شما خودم بردم دادم به مهتاب اما حالا باید به خاطر سینمای شما جانباز اعصاب و روان باشم باید جانباز شیمیایی باشم باید به جای همه ی بچه ها یی که بدن پاره پاره ی آنها را به عقب بردم زجر بکشم زجر بکشم تا شما توی سینماهایتان راحت لم بدهید باید زجر بکشم و شما تخمه بشکنیدو توی سینما فلسطین بگویید به رفیق هیزتان این مهتاب عجب چشم و ابرویی داشت به خدا من آن قدر بی قیرت نشده ام که اجازه بدم امثال حمید رضا از این حرفا بزنن و بعد برن مهتاب و خاستگاری کنن
مگر همین حمید رضا را یادتان نمی آید سربازی که به پای خودش شلیک کرد و در رفت خودم بردمش عقب داشت هذیان میگفت داشت برایم اعتراف میکرد اعتراف کرد که ترسیده بوده اعتراف کرد که در محاصره گیر کرده بودند خودش و اکبر زخمی را میگفت. میگفت اکبر را صدا زده ام که بپرد روی دوشم بعد او را سپر خودش کرده بود و تا ته خط دویده بود بیچاره اکبر شده بود یک سپر گوشتی برای حمید رضا خان شاخ شمشاد که توی سینمای شما داماد شود.... خدایا مهتاب مگر همراه من نیامده بود... اما من همین امروز با او قرار دارم توی سینما فلسطین. نه روی صندلی ها بلکه دروی نیمکت پارک توی نگاتیو... اینجا همه چیز برعکس است. مهتاب را همه می شناسند اینجا همه می خواهند مهتاب مرا از کنار آمبولانس گل زده ام بردارند توی ماشین های مدل بالایشان بگذارند
سکانس آخر است همه آمبولانس ها گریه می کنند من می گویم :
می خواهم اعتراف کنم
من نیز گاهی به آسمان نگاه کرده ام
دزدانه در چشم ستاره ها
نه به همه ی آنها
تنها به آنها که شبیه ترند به چشمهای تو....
تو اشتباهن نام دیگری داشتی
من اما نامت را باران گذاشتم
هر وقت که آمدی
چترم را برداشتی
باز کردی
همراه باد بارها به آسمان رفتی
سالها بعد
کنار جاده فرود آمدی
آسمان هوای تو را داشت
آن اتوبوس اما نه
باد کار خودش را کرد
شیشه ی خیس اتوبوس
برایت دست تکان می داد
چشم بسته می آمدم آن روزها
امروز اما
اصلن گلی نبود که باغی در کار باشد
فقط یک کوچه بودو عطری سرخ
که ناگهان شعر از هوشم رفت...
ردی در هوا انگار همان مسیری بود که مرا بردند
اصلن بوی رنگش در باد پیدا بود
کسی عطرش را دید و دنبالش در نام کوچه ها گم شد...
در خیابانها
شهرها
جاده ها
از سالهای گم شدن برگشت
سری که از خطوط سینه ام پرید بیرون
لاغر و کمرنگ به من خندید
کسی که چشم بسته
تنها به نام گل سرخ به این کوچه می آمد...