غزل

 

 

 

بعد از مدتها یک غزل

------------------------------

 

چه فرق میکند این ماه در پاریس مثلن

و یا که ماه مه آلود و  ابری  لندن

نگاه می کند از پنجره به آدمها

نگاه می کند از پشت شیشه مات به من

برهنه می شود از ابر های پی در پی

لباس ها خدش را که می کند از تن

برهنه میشودو  عطر ماه می پیچد

نسیم می وزد انگار از تن یک زن

زنی که خانه به دوش است در تمام جهان

اسیر پنجره ای هم نمیشود اصلن

و گریه میکند و آب می شود کم کم

هلال کوچک من ... ماه برفی روشن...

چقدر تلخ... طلوع هلال وقت غروب...

درست لحظه شیرین آمدن رفتن...

 

 

پسر

 

 

این اثر به سید ضیاالدین شفیعی تقدیم می شود:

 

 

شما که حواستان به این عکس نیست

اما این پسر  

سالها نگاه کرده است

به خیابان که بزرگتر شده ست

به بزرگراه که تند تر از بیلبورد ها میگذرد

آن طرف اما  آمبولانس 

گیر کرده با آن همه سرعت کنار پسر

 

 

مردی از بیلبورد رفته بالا ی شهر

چقدر دراز کشیده با کت و شلوار

کناردریا به کت وشلوار

به دراز کشیدن بالای خیابان می آید

نه به آن عکس که آمبولانس تند میرفت

عکاس را ندیده بود

پیچ که میزدی

جاده  در کنار نوشته بود:

لبخند بزن بسیجی

 

 لبخند بزن من عکاسم پا هایم را بردار با اولین آمبولانس ببر

 

لبخند بزن همان عکاس بود

که تابلو بود

بیلبورد نبود

 

 

پسر سالها لبخند زد

لبخند زده بود که خیابان بزرگتر شد

لبخند زده بود که بیلوردها روییدند از زمین

لبخند زده بود که گریه کرده بود

گریه کرده بود که لبخند زده بود

 

 

این عکس مثل زخم های  پسر منتشر شده ست

و سالها

گریه         لبخند زده ست

و لبخند          گریه کرده است

 

 

این پسر که من میشناسم

به بیلبورد ها نمی آید

 

بزرگتر از آن شده است

که بالای بزرگراه

بالای شهر

بخوابد

 

لبخندش راکه زخم زده ست

زخمش را که لبخند زده ست

برمی دارد

با آمبولانس که سالهاست میرود، میرود...

 

 

شما ولی اصلن حواستان به این عکس نیست

 

 

 

 

بندر

 

 

سالها قبل

 

هنوز می شنوی؟

 

کسی رفته بود

 

مثل جرینگ جرینگ استکان و نعلبکی

 

در بین راه جاده ای

 

که باران گرفته بود

 

ابر پشت ابر

 

ابهامی از مه، در فاصله بین دو انگشت

 

که چقدر زود روشن شد

 

اما  اتوبوس پس کی راه می افتد

 

 

 من و خواهرانم

یک طرف این راه همیشه به دریا میخورد

 

جایی در مه ...

 

آن جا که برمیگردم؛ برای خواهرانم طاقت بیاورم

 

بندر همیشه شلوغ هم میخورد

 

مثل جرینگ جرینگ پولی خرد در جیب

 

برای بازار یخ

 

لحضه ی مناسبی برای رفتن

 

بی چمدان     بی دریا...

 

رفتن بی چمدان   بی دریا

 

من بعدن رفته بودم

 

در نیمه راه به گرمی چای و آتش و دودی

 

آنجا که مه به دریا میرود

 

اما اتوبوس سالها پیش رفته است

 

و حتی جرینگ جرینگ نعلبکی ها به هوشت نمی آورد

 

هنوز نمی شنوی!

 

سالها بعد

یادداشتی کوتاه برای رفتن

 

 <<< یادداشتی کوتاه برای رفتن >>>

 

عکس از پدرام ابراهیمی

مثل راهی که میرود 

تا در ادامه گم شود

یادداشت   

     همان رد پایی ست که         جا          می ماند

می خواستم همه چیز را در جیب ها

با خود ببرم...

   باد   را که همیشه سایه ام بود

  اسبی   که   پشت سرم می دوید  و ...

از من جا نمی ماند

بی خبر هم که بروم

ساعتی هست که همیشه مچم را بگیرد

عکس از پدرام ابراهیمی

 منم  که قسمتی از همان اسبم

          من شیهه های وحشی در بادم

                 سایه ای هستم

                     که من را سالها تعقیب کرده است

 و در باران صدای اسب را شنیده است

           که پشت پنجره تند آمده بود با باران

             <<< تاکید می کنم به پشت پنجره >>>

دوباره من همان سایه ام

      که سر ساعت آمده پشت پنجره

          این ساعت از مچم شروع می شود

               و از دست هایم

                   از جوب جوب آبی رگ هایم بالا میرود

 <<< حتمن کسی بوده  که در کودکی قایقی انداخته

به جوب و بعد از خیابان در کوچه ای پرت کنار تیر چراغ

برق غرق شده است... تاکید میکنم به تیر چراغ

برق >>>

  ساعتی که از جوب جوب آبی ام بالا می رود

                   و توی سینه ام تیک تیک می کند

من حتمن همان کوچه پرتم ...

    پشت پنجره...

       کنار تیر چراق برق...

           سر ساعت  تیک تیک میکنم

قرار نبود به این کوچه بیایم

   دوباره باران بگیرد

      دوباره غرق شوم

میخواهم به سایه ام برگردم

    اسبی که با باران تند آمده ... کوتاه نمی آید.

عکس از پدرام ابراهیمی

<<< دوباره تاکید میکنم به پشت پنجره... همه

چیز از آنجا پیدا ست و در تمام این سالها کسی

بوده ست که همه  این  سالها  را  نگاه میکرده .

پشت پنجره راهی هست که برای گم شدن تنها

میرود و یادداشتی گذاشته که در یکی از همین

جوب ها قایق شود.

اسب آرام آرام بند آمده است

و  بی سوار با سایه اش رفته... >>>

 

 

 

 

پدرم... نامم... شناسنامه ام...

 

 در حیاط کوره پز خانه های جنوب ...

نامم را به تو ندادم

   که از انگشتانت روی خشت

                               گلی شود

                              توی کوره بسوزد

                           پدرم ... نامم ... شناسمه ام...

مثل همان خشت

     که نامم را بر آن نوشتی

                 معلوم نیست از خانه کدام آدم سردرآورم

 

من گم شده ام ...

                     بی نام...

                             بی آنکه نامم را به یاد بیاورم

از این به بعد مرا

        آجری از این همه دیوار جستجو کنید

                                   سر در خانه ای که پلاک ندارد

پلاک من و تو سالهاست

          در کوره های آدم سوزی سوخته است